لعنت بر هرچه قصه
قصه قصه نیست یه سرگذشته
سرگذشت داغ وحشت اسیر دست کابوس شومه
کابوس شومی که تشنه ی خون
زخمی این قصه عاشق جادوگر این کابوس شومه
اما اون خنجر به دسته
چشماشو بسته فقط دنبال زخمه
ای خدا قصه چراتموم نمیشه
با توام ای سرو نازم
ای تو تنها ناظر این سرگذشتم
چشمامو بستم هیچی نبینم
دستای سردمو بگیرتو دستات
لالا تو خوابم کن بیا و تا ابد اروم ارومم کن
لعنت برهرچی قصه.
(افسانه)